دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

زحمتی می‌کشم از دست بدانسان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

راستی زلف های پر گله ات سیاهست هنوز ؟ !!!

فال یلدایی ۹۸ ،امسال یه نارفیقی کوچیک کردم و به فال همه دست بردم غزل های فرح بخش و نوید بخش گرفتم اما به طرز شگفتی در فال من و همسری همه گفتنی ها گفته شد .

و چه حاصل از این گفت و شنید !!!که گفتنی هزار بار گفته و نشنیده شد.

 

 


«استفان کارپمن» روان‌پزشک آمریکایی و شاگرد «اریک برن» مثلثی را در «تحلیل رفتار متقابل» توصیف کرد که به‌توصیه «اریک برن»، «مثلث کارپمن» نامیده‌شد.
مثلث کارپمن توصیفی است از وضعیت کسانی که نقش قربانی را پذیرفته‌اند و نه‌تنها از این نقش بیرون نمی‌روند بلکه آن را تقویت می‌کنند.
مثلث کارپمن سه ضلع دارد:

 قربانی: محور اصلی مثلث کارپمن کسی است که خود را قربانی می‌داند. زندگی با او بی‌رحم بوده و انسان‌ها مانع از شادکامی او شده‌اند. قربانی همیشه زخم‌خورده و آسیب‌دیده‌ است و بقچه‌ای از خاطرات بد و سبدی از آه‌ و ناله را باخود یدک‌می‌کشد!

زجردهنده: آسیب‌رسان یا زجردهنده، فرد یا گروهی هستند که بر «قربانی» بی‌رحمی و بی‌انصافی روا داشته‌اند: پدر و مادر بی‌کفایت، خانواده حسود، جامعه بی‌فرهنگ، همسر بی‌وفا و … در زندگی قربانی همیشه یک «دشمن» وجود دارد، کسی که مانع از رسیدن قربانی به جایگاه شایسته‌اش بوده‌است!

نجات دهنده: قربانی‌های حرفه‌ای هیچ‌گاه خود برای برون‌رفت از مسأله تکانی به‌خود نمی‌دهند. آن‌ها منتظر یک ناجی افسانه‌ای هستند که سوار بر اسب سپید بیاید و لب‌های این «زیبای خفته» را ببوسد و این «سیندرلای قربانی» را از خانه نامادری بدجنس نجات دهد. این ناجی افسانه‌ای بر خلاف زجردهنده که تبلوری از بدی‌هاست، تبلور همه صفات خوب و شایسته است! با این مقدمه به «قرائت تاریخی ایرانیان» نگاهی بیندازیم.

ادامه به زودی زود الان نمیشه آخه


.روزی از روز ها روی کوه آتوس بود آری ، با راهبی ازبومیان کیوس به نام پدر لاورنتو روبه رو شدم .بدبخت تصور می کرد شیطان در جسمش حلول کرده و حتی اسمی روی او گذاشته بود و جوجا صدایش می کرد.غرش کنان سر خود را به دیوار می کوبید و می گفت :《جوجا می خواهد روز عید پاک گوشت بخورد،جوجا دلش می خواهد بغل زن بخوابد، جوجا میل دارد کشیش بزرگ را بکشد.این کارها کار جوجاست و من بی تقصیرم》و باردیگر سر خود را به سنگ می کوفتص۱۸۷
راهب قدری فکر کرد.چشمانش درخشیدن گرفت .
پرسید : در عوض به من چه خواهی داد ؟
توچه می خواهی؟
دو پوند ماهی نمک سود و یک بطری براندی. 
زوربا به جلو خم شد و به او خیره گردید. زکریا نکند زیر جلد تو هم شیطان رفته باشد ؟
راهب سر به زیر انداخت. به زحمت پاسخ او را می شنیدم که می گفت : بله برادر شیطان در جلدم رفته است.لعنتی دودی هم هست.چخماق و فتیله اش را از جیبش خارج کرد سیگار را روشن کرد،پک عمیقی زد و گفت به نام مسیح.
زور با در حالی که چشمکی به من زد ،از وی پرسید : اسم شیطان تو چیست؟
زکریا بدون آن که رو به ما کند ،گفت : یوسف !
.زوربا با شادی فریاد کشید: بارک الله راهب.همانطور که به چشم می بینم کمان تو دارای دو زه است. ص۲۶۴
بیشک زوربای یونانی خودش زه دوم کمان راوی داستان است. زوربا از آن دسته از کتاب هایی پر حرف و گفتگویی است که با نگاهی نقادانه به همه اجزای زندگی نگاه می کند دفتر بودا را می بندد ، پنجه در نقاب مسیحیت می اندازد و جنگ را محکوم می کند.یقین دارد که راز زندگی را نمی شود لا به لای کتاب ها و شعار ها جست و "در لحظه زندگی کردن " در تمام وجنات و سکنات مرد تحسین شده داستان به چشم می خورد و دست آخر با همه خرد ورزی در همان دنیا متعصبانه ای که همه آیین ها و بیشتری از مردان گرفتارند سیمای بسیار متزلزل و نا به هنجاری از زن به نمایش می گذارد.


#زوربای_یونانی
#نی_کازانتزاکیس


????بعد از مدتی شازده کوچولو سکوت را شکست و پرسید :آدما کجان ؟ آدم تو بیابون احساس تنهایی می کنه. مار گفت : میون آدم ها هم احساس تنهایی می کنی. ????شازده کوچولو خیلی مودبانه سوال کرد : آدمها کجا هستند ؟ گل که خیلی وقت پیش یکبار کاروان در حال عبور را دیده بود گفت: آدمها ، فکر کنم یک شش هفت تایی از اونا ها باقی مونده باشه،چند سال پیش دیدمشون.اما کسی نمی دونه کجا میشه پیداشون کرد،باد اونا رو با خودش اینور اون ور میبره.
زندگی چیز عجیب و غریبی است لااقل زندگی پیچیده ما یک مشت آدم عجیب و غریب همینقدر مثل کلاف سر در گم پچیده و بعید می نماید .پسری بازی کنان آمده روی تخت کنار من با همان لحن شیرین و کودکانه برای من از درست کردن عدد پی حرف می زند .عاشق اعداد و جمع یک مقدار ضرب است هنوز کلاس اول نرفته و مدام دارد عدد های ۳ رقمی چهار رقمی را جمع میزند بدون این میل مفرط به ریاضی هم معجزه زندگی من است .اصلا ترکیب زندگی من خودش درد می کند .فکرش را بکن چه برسد به روان و جان من
یک چیزهایی نوشتم که یک جورایی منشوری بود با اینکه خیلی هم دل انگیز نبود اما دستم به پاک کردنشان نمی رفت من نوشته هایم را دوست دارم نوشتن را هم اگر به سبک و برای خودم باشد . این جذاب ترین بعد وجود من برای من است و اینجا را که انگار اعتراف خانه امن من است ما آدمهای غریبی هستیم درسها و کتابهایی خواندیم که به کارمان نیامد استعدادهایی داریم که به باد سپردیمشان و بعد با آنها ذوق مرگ بازی در می آوریم .! هین سخن کوتاه باید وسلام مساله اینجاست اون می تونه
امشب برای تمام زمین آرامشی از جنس خود خود خودت بفرست یک جوری که قلب هر خانه آرام بگیرد و نفس هایش به جای اینکه در سینه بند درد و اضطراب باشد به آرامی بیاید با یک کاروان دلخوشی بنشیند روی دیوار های بلند آسمان .مهربانم ، جانانم فقط تو می توانی عطر آرامش را پر بدهی تو سینه های ما فقط تو می توانی تخم ایمان را توی دلهای ما بکاری فقط تو هستی که دستت به عشق می رود و خیالت سراسر برکت است چقدر خوب است که ترا در میان همه نداشته هایم دارم تو هم مرا هرچند که بی
خوب هستم ،خوب نیستم نمی دانم ! یک چند تایی ویروس منحوس و معلوم الحال به جانم افتاده اند یکمقدار تب ،یک مقدار گلو درد و یک مقدار سرفه و من در چهار دیواری یک اتاق در حصرم، گاه کمی گرم گاه کمی سرد گاه در اندیشه های معاش و گاه در رویا های دور، به هیچ کس نگفته ام رازهای رویاهای دور و درازم را .من هر وقت که کم می آورم هر وقت که خسته ام و باخته ام یک جای تو رویا های خودم دارم که آنجاها پرسه میزنم در عالمی دیر و دور نفس می کشم و حال دلم را عجب خوب می کنم آنجا
صبح امروز وقتی کنار دریا قدم میزدم زیبایی لبخند ماسه ای از روی رضایت کودکی که روبه روی دوربین مادرش بود دریا را برای لحظه ای هزار بار زیباتر کرد با خودم گفتم این همان لبخند خیس دریاست و به این درک رسیدم که مرموز ترین و شگفت آور ترین خلقت خداوند ما انسانها هستیم . این ما هستیم که می توانیم هستی و عرضه زندگی را زیبا تر یا نفرت انگیز و رنج آورش کنیم اگر نه اینکه تمام هستی بر صراط خود واقف و ثابت است.
غریبِ پای به گل مانده برگ و بار تو کو؟ دلِ من ای دلِ پژمرده! نوبهارِ تو کو؟ بهار نقش و نگار زمانه را نو کرد کجاست نقش تو ای ساده دل؟ نگار تو کو؟ اگر نه در تپش زمهریر دی مانده ست بگو به من دل گرم امیدوار تو کو؟ به انتظار نشستی و روزگار گذشت ز روزگارِ به جا مانده انتظار تو کو؟ غریب عرصه ی بیچارگی نشان تو چیست؟ شهید جبهه ی آوارگی مزار تو کو؟ ز یاد تا نروی ای غبار سرگردان بر این کتیبه ی بیهوده یادگار تو کو؟ رضا طهماسبی
به خودم وعده درست شدن داده ام بارها و بارها در گوش خودم زمزمه اش کرده ام توی سرم میان آن جمعیت مایوس سالهای سال گفتم صبر کن درست میشود اشکهایت موج آرام لبخند میشود روی لبهایت دلشوره هایت را باد خواهد برد و تو یک دل سیر زندگی خواهی کرد به جای همه کم کسری ها وعده دادمش .
حالم خوش نبود ،حال روحیم را می گویم همه ذهن و قلبم در گیر کسی بود و هیچ راهی برای التیام بخشیدن خودم نداشتم حتی نمی توانم با او حرف بزنم! پارادوکس نع؟! گفتم ببینمت شاید که از سرم دیوانگی رود دیوانه تر شدم! با این احوال باید خوب باشم؟! چیزی که بیشتر می آزارد حرف های نگفته و احساس فرو خورده آزردنی ها بسیار است خصوصا وقتی که به شخصی حساس میشوی شاید نفس کشیدنش می آزارد ترا. باید خوب شوم آرام ،در طنین نفس های خودم آرامش بگیرم با خودم تنها و برای خودم
یک چیز غریبی توی زندگیم هست ، این که وقتی تمام توجه ام را معطوف می کنم به کسی یا چیزی از دستش میدهم یک وقت های با اینکه حافظه خوبی دارم حتی یک سطر از کتابهای که میخواندم را به خاطر نمی آوردم، یا بانوی فیلم نامه نویسی که هم سرویسی ام بود پس از گره الفتی که بین مان افتاد ناگزیر شد با وسیله نقلیه دیگری راه بپیماید با تمام مجاهدتهای که کردم.! وقتی که حواسم جمع کلمه ها میشود روی از من در می کشند.غریب است نه؟ وقتی با تمام وجود به زندگی چنگ می اندازم و سعی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی آدمی در عالم خاکی نمی‌آید
.و تو تهی ترین خیالی هستی که بافته ام! مث قالی که تار هایش جامانده باشد و ترنج هایش را نبافته باشی تو مثل بارانی هستی که نمی بارد و عطش داغ تابستان را به جنون می کشاند تو آفتاب سرد زمستانی که سحرگاه صعب و یخ زده دی ماه را در زمهریر خود به زنجیر می کشی تو آن راه بی نهایتی که سنگ از عبور جاده هایت می ی و سایه از سر عابرانت پس میگیری و دره ها را به بلندای يأس می رویانی. تو آن سایه سیالی هستی که نقش آدمی گرفته ای اما سینه گرم و تپنده ات ماهیت دل را
بی گمان در من کسی ترانه می خواند شعر می بافد قصه می سراید کسی که در من زمزمه می کند ترانه های را که به فراموشی سپردهام او در من زندگی می کند او به من نهیب می زند امروز برایم خواند : من مرغ لاهوتی بدم ، دیدی که ناسوتی شدم دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم. او مرا می داند او مرا خوانده است او تمام من است .
یه ترانه ملو از طاهر قریشی هم صداش و هم شعرش گوشو دلت رو نوازش میده هم بارونی که حالا فقط توی موسیقی نوازشگرانه صورتت رو میشوره .آهای زمونه آهای گرداننده گردونه زمونه هوای دل ضعیف مارو داشته باش و یک چند بر مراد ما بچرخون❤
فقط گفتم : ممنونم از اینکه صدام زدی دعوتم کردی و به این راحتی دست منو گرفتی اوردی پیش خودت ! می دونستی دیگه اون آدم خوبه سابق نیستم ولی باز راهم دادی در رو به روی من باز کردی . هزار بار از این بنده نوازی ممنونم آقا جون

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت فروشگاهی ولی الله حل مشکلات نرم افزار و سخت افزار رایانه اینترنت نرم افزارها روزمرگی های حسام کول دانلود کسب درآمد اینترنتی | بیت کوین تفریحی سرگرمی جهانگردی 03-music گلدن رویال